سامسام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

سام

آخ جون تعطیلی

روزهایی که تعطیله که بهش میگن جمعه ؟؟؟ من تو خونه برو بیایی دارم..... بابام کلاً در اختیار منه یا بلعکس ما با هم کلی بازی می کنیم بعضی وقتا بابام پرتم می کنه آسمون بعضی وقتا هم سرو تهم می کنه من بغله بابام می خوابم بعضی وقتا هم با هم می ریم بیرون برای مامان خرید می کنیم کلا خیلی حال می ده   ...
17 تير 1390

حموم

من حموم خیلی دوست دارم  بعضی وقتا فکر می کنم شاید تو زندگی قبلیم ماهی بودم   وقتی هم که از حموم میام بیرون همه میگن :(گل دراومد از حموم .......   ...
10 تير 1390

می خورم

من بزرگ شدم ولی هرچی به مامانم میگم من غذا می خوام جوابم رو نمی ده   یعنی هی میگه سامولکم بزار امتحانای مامان تموم بشه و تو هم بری تو شش ماه بهت غذا می دم منم از امکاناتی که برام فراهمه کمال  استفاده رو می کنم که گشنه نمونم مثلا عروسک میگن برای بازی ولی برای  من استفاده دو گانه داره هم اسباب بازی و هم خوردنی ویا پاهام میگن برای راه رفتنه ولی من تا موقع راه رفتن ازشون کلی استفاده میکنم چیزای دیگه برای خوردن شاید هم بهترین خوراکی دسته خودم دست اطرافیان لباسم یا .... البته بعضی چیزها هم هستن که مامانم به زور می زاره دهنم  منم دلشو نمیشکنم و قبولش میکنم...
9 تير 1390

بابا جون دووووووست دارم

این منم  یه بابا دارم که اندازه تموم دنیا دوسش دارم   اونم منو اندازه تموم دنیا دوست داره بابام بهم میگن فرشته جدیدا هم  بهم میگه نعمت   امروز روز پدره و من می خوام بهترین هدیه رو به بابام بدم با مامان یه نقشه هایی داریم من یه آرزو هم دارم اینکه وقتی بزرگ بشم مثل بابام مهربون باشم و تو لیست بهترین باباهای دنیا دوم بشم چون بابای من همیشه اوله بزنید دست قشنگرو به افتخار بابام من 2 تا بابابزرگ هم دارم که ایشااله همیشه سایشون روی سر من و بابا و مامانم باشه این هوا دوستتون دارم ...
25 خرداد 1390

واکسن 4 ماهگی

این  منم که چهار ماهه شدم         من خیلی اصرار می کنم که غلت بزنم ولی وقتی غلت می زنم کلی داد و هوار می کنم که یکی بیاد کمک منو برگردونه امروز رفتم واکسن زدم 3 روز زودتر چون بابا جونم می خواست تو این چند روز تعطیلی حسابی بهم برسه تازه امروزم  نرفت سر کار و تمام  مدت در خدمت من بود و هی یه دستمال خیس رو روی سرم یا روی  پام می گذاشت البته پسر خوبی بودم و خیلی اذیت نکردم ولی  خب راستش یه کم بی حال شدم الان که می بینم تو این چهار ماه خیییییییییییییییلی بزرگ شدم میگیید نه مقایسه کنید با عکسه اولین روز تولدم       ...
14 خرداد 1390

روز مادر

این منم 3 ماه و 17 روز سن دارم من با اینکه خیلی وقت نیست پامو تو این دنیا گذاشتم ولی معنی دوست داشتن رو یاد گرفتم  می دونم خیلیها دور و برم هستن که منو خیلی دوست دارم و امروز روز مادره مامانم خیلی منو دوست داره من بیشتر طول عمرم رو با اون بودم البته قسمت بیشترش رو تو شکمش حالا بزرگ شدم و می تونم یه جورایی ازش تشکر کنم امروز با بابا براش هدیه گرفتیم و روی گلش براش یادداشت گذاشتیم ولی من یه هدیه ویژه برای مامانم داشتم یه خنده صدا دار و بعدش هم یه کم خودمو براش لوس کردم اخه می دونم چقدر از این کارم خوشحال میشه تازه یه دست گل هم تقدیم می کنم به مامان مهری که همیشه پیششم و خیلی زحمتم رو می کشه و ما...
3 خرداد 1390

تولد دختر داییم

دیشب تولد دختر دایی بود البته دیروز نبوده 19 اردیبهشت تولد ژینا جونه ولی چون ما مسافرت بودیم دیشب براش جشن گرفتن و من هم با ژینا و محمد اولین عکس یادگاریم رو گرفتم امیدوارم هرچه زودتر راه بیافتم تا بتونم در شیطونیهاشون سهیم بشم ...
22 ارديبهشت 1390

اولین مسافرت من

چهارشنبه بود که ظهر بابا جونم اومد خونه و ما حرکت کردیم به سمت تهران من از اینکه دارم می رم سفر خیلی خوشحال بودم وقتی رسیدیم تهران رفتیم خونه پسر خاله بابام اخه مامانی و بابایی جمعه ساعت 3 شب داشتن برای 3 ماه می رفتن آلمان سر به عمه ام بزنن و ماهم رفتیم بدرقه از اینکه مامانی و بابایی داشتن می رفتن زیاد خوشحال نبودم صبح جمعه برای اولین بار سوار هواپیما شدم وقتی رسیدیم کیش تو لابی هتل استراحت کردم تا مامان بابا کارای پذیرش رو انجام بدن دیگه همین که پامون به اطاق رسید مامانم گفت بپوشید بریم خرید من از این همه خرید رفتن مامان تعجب می کنم یعنی واقعاً خسته نمی شه؟!!!!!!! تازه تو یکی از این مجتمع های تجاری کاریکا...
20 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سام می باشد