آرامش بعد از طوفان
بعد از اینکه برنامه روزانه رو یه مروری کردم دیدم مامان و بابام خیلی خوش به حالشون شده و شاید فکر کنن بزرگ کردن بچه به همین راحتی هاست و خدایی نکرده تصمیم بگیرن برای من هوو بیارن دست به کار شدم و در یک فرصت طلایی(وقتی مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله و خانواده دایی جونم رفتن مسافرت و مامان و بابام تنها بودن )شروع کردم به زهره چشم گرفتن فقط 3 شبانه روز.
ظهر دیگه به راحتی نمی خوابیدم باید اینقدر منو می گردوندن که هر دو تاشون از کت و کول میافتادن تازه فقط گردوندن نبود همیشه چاشنی جیغ هم همراه بود و شب هم به همین منوال با این تفاوت که برای خواب شب کار به گردوندن توی کوچه و نهایتاً بیرون رفتن با ماشین و 2 ساعت چرخیدن تو شهر تا من بخوابم می کشید تازه شب اول بعد 2 ساعت گردش وقتی گذاشتنم تو تخت بعد 3 ثانیه بیدار شدم و....تو روز هم حال حسابی به مامان می دادم باید فقط سر پا تو بغل بودم حتی بغل نشسته قبول نبود .
تو این 3 روز 2 بار رفتم دکتر 1 بار بیمارستان و کلی آزمایش تازه شیرم رو هم عوض کردن. ولی این 3 روز فقط برای نشون دادن آون روی سکه به مامان بابا بود تا قدر من و اطرافیان رو بیشتر بدونن .
و از اونجایی که من بابا و مامانم رو خیییییییییییلییییییییییییییییی دوست دارم از روز جمعه صبح آتش بس دادم.