بالاخره این مامانی و بابایی اومدن
مامانی و بابایی که 3 ماه پیش رفته بودن پیش عمه برگشتن من هم برای دیدنشون شال و کلاه کردم
وقتی مامانی و بابایی اومدن من رفتم پشت گلها قایم شدم
مامانی و بابایی کلی سوغات برام آورده بودن
تازه عمه جونی و تارا جون هم برام هدیه فرستاده بودن
خونه بابایی که بودم هر روز ظهر با دختر عمو ها مراسم آب بازی داشتیم من اولین باری بود که آب بازی می کردم
اولاش یه کم تعجب کردم ولی بعد حسابی راه افتادم
دفعه آخر که رفتم اب تنی از مامان بابا خواستم یه کم دیگه بازی کنم
ولی اونا گفتن دیره و باید برگردیم
راستی اونجا که بودم برای اولین بار با عمو امیر و بابام رفتم سلمونی
من که از کار سلمونی راضیم خدا ازش راضی باشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی